رشته پزشکی پشیمانی هم دارد؟

عاقبت بخیری در دکتری و مهندسی است؟

قدیم‌تر‌ها همه دوست داشتند بچه‌هایشان یا دکتر شود یا مهندس، اصلا همین که با این پسوند صدایشان کنند گویی عاقبت‌بخیر می‌شدند. رقابت‌ها آنقدر سر رشته‌های دکتری و مهندسی بالا گرفت که کسی حواسش نبود آیا واقعا ماموریتش در این دنیا این است که مهندس یا دکتر شود. اما بچه های دبیرستانی که وارد دانشگاه شده بودند، دیدند هرچه می‌خوانند به دلشان نمی‌نشیند. بعضی‌هایشان انصراف دادند، بعضی‌هایشان تغییر رشته دادند. بعضی‌هایشان لیسانس‌شان را از روی رودبایستی با خودشان و خانواده گرفتند و فقط قاب دیوار خانه کردند و فقط یک عده‌ای بودند که انگاری انتخاب‌شان درست بود. مهندس زوری‌ها و دکترزوری‌ها پایشان به مشاغل دیگر باز شدند و دقیقا شدند همان آدم‌هایی که کارشان با رشته‌شان نمی‌خواند. شاید جالب باشد بدانید که: 15.000پزشک با صرف انرژی و وقت طولانی مدرک دکتری پزشکی گرفتند و به دلیل بی‌علاقگی به حوزه پزشکی، تاکنون حتی یک نسخه از آنان به داروخانه نرفته است و در رشته و شغل دیگری مشغول به کار هستند؟!

که باز آرد پشیمانی؟

برای آنکه بهتر متوجه این موضوع بشویم، روایت های فاطمه، مریم، فرزانه، حدیثه و مهتاب را بخوانیم…

فاطمه: هرچه توی دلم بود را در اتاق تشریحِ پزشکی بالا آوردم!

من همان روزی که پایم به اتاق تشریح رسید، فهمیدم باید تعارف را از زندگی‌ام حذف کنم. تعارف با پدر را که دوست داشت ژن پزشکی در کروموزوم‌هایم جا خوش کرده باشد و تعارف با مادری که تمنا می‌کرد آموزگار مدرسه‌ای غیرانتفاعی در حوالی خانه‌مان باشم. راستش من آدم هیچکدام این‌ها نبودم.

هرچه قدر که خون و زخم دیدم؛ برایم عادی نشد. تلاش می‌کردم، اما بی‌فایده بود. خدا هم اعصاب درست و درمان نداده بود که ساعت‌ها با دخترکان هفت ساله سر و کله بزنم تا شاید بیاموزند که: «ب با آ چی میشه؟ با، با، با میشه»

من از همان موقعی که خودم را شناختم، سرم توی کتاب‌ها بود. عضو کتابخانه‌ی مسجدمان شده بودم تا هفته‌ای یک کتاب و رمان را قورت بدهم. شیرین‌ترین زنگ درسی برایم فارسی و انشاء بود. فارسی ایده بود که به جانم می‌ریخت و انشاء فرصتی بود برای اینکه نشان دهم چند مرده حلاجم.

تا اینکه معلم کلاس چهارم ابتدایی بذرش را کاشت، همان موقعی که برچسب نویسنده‌ی کلاس به پیشانی‌ام زد. راستش سال‌ها می‌نوشتم و جایزه می‌گرفتم. اینقدر که جایزه‌ها را به دیگران هدیه می‌کردم. مخصوصا کیف سامسونت چرم را که دودستی به پدر جان تقدیم کردم تا شاید زیرپوستی تمنا کنم که: «استعدادم را دریاب». اما فایده نداشت.

اقوام ما همه فارغ التحصیل پزشکی و پرستاری بودند.

اقوام ما همگی دکتر و پرستار بودند. انگار یک ژن غالب بقراط گونه‌ای به همه‌شان به ارث رسیده بود. پدر، این مفاخر علم پزشکی را که می‌دید، آه و فغانش بلند می‌شدکه: «آخه نویسندگی هم شد کار؟» مادر هم بسته‌ی حمایتی رو می‌کرد که: «بابات راست میگه، حالا پزشکی نشد عیبی نداره، حداقل بچسب به معلمی. الان کله‌ات باد داره نمی‌فهمی.»

راستش نمی‌دانم کله‌ام باد داشت و هنوز دارد یا نه؟! اما گمانم مقاومت عجیب جواب داد. همان روزی که پایم به اتاق تشریح رسد، هرچه توی معده‌ام تلنبار شده بود را بالا آوردم، به علاوه‌ی تعارف. کلی اشک ریختم و فحش نثار خودم کردم که حالا چندسال به هر ضرب و زوری درس خواندی تا نام پزشکی را یدک بکشی، ایرادی ندارد. ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است. همین امروز تعارف را بگذار کنار. برو پی علاقه ات؛ و این شد که دوئل را شروع کردم و پیروز شدم.

از انصراف تحصیل در رشته پزشکی، راضی هستم!

راستش را بخواهید خیلی راضی‌ام از انصراف از پزشکی و خیلی ناراحتم از سال‌هایی که پشت میز مطالعه سوزاندم برای اینکه رتبه‌ام دورقمی شود و پدر و مادر آرزو به دل نمانند. سال‌هایی که اگر پی علاقه و استعدادم را گرفته بودم، الان به بار نشسته بود. حداقل الان کتاب‌هایم چاپ شده بود. برای خودم صاحب قلم و صاحب سبک شده بودم و ده سال از عمرم به باد فنا نرفته بود.

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، دارم تلاش می‌کنم استعداد‌های فرزندانم را کشف کنم و در همان مسیر هدایتشان کنم. اینکه آن‌ها مهارت محور بار بیایند سودمندتر است از اینکه مدرک دانشگاهی فلان رشته‌ی دهان پرکن را داشته باشند که ذره‌ای به آن‌ها حس رشد و موفقیت نمی‌دهد.

حواسمان باشد، فرزندانمان انسانند. علائق و استعداد‌های ویژه‌ی خودشان را دارند. این هم تقصیر آن‌ها نیست. مقصر اصلی ژن یکی از آباء و اجداد ماست. پس به جنگ ژن‌ها نروید که بازی دو سر سوخت است.

(منبع با اعمال برخی تغییرات: باشگاه خبرنگاران جوان)